جانم فدای مادر

ساخت وبلاگ
یکی از غرفه‌های حیاط نشسته بودم که اومد و پرسید ایرانی هستی؟  گفتم آره. -یه زحمتی دارم برات، انجام میدی؟ +آره چیه؟ همینطور که نزدیکتر میومد تو دلم گفتم لابد می‌خواد به اینترنت گوشیم وصل بشه، اما اومد نشست و همینطور که داشت کیفش رو باز می‌کرد، گفت دوتا قطره میندازی به چشمام. گفتم اگر با رضایت خودتون باشه من مشکلی ندارم. خندید و همینطور که دراز می‌کشید، عینک دودی رو از چشماش برداشت. از سفیدی چشماش چیزی نمونده بود، گویا چشاش غرق خون بود. قطره رو برداشتم گفت اول سفید رو بنداز ده دقیقه بعد سبز رو. قوطی رو که باز می‌کردم پرسیدم چی کار کردی با چشات؟ گفت دیروز جوشکاری کردم تو کربلا. تا آخر مطلب رو گرفتم.  گفتم: منم بلدما، منم جوشکاری می‌کنم. تجربه جوش به چشم افتادن رو دارم، دفعه اول خیلی سخته ولی دفعات بعدی زیاد مشکلی پیش نمیاد یعنی رفته رفته عادی‌تر میشه. گفت آره. و لبخند زد. اون لبخند رضایت همیشه تو چهره‌اش بود. قطره اول رو به بیرون چشمش انداختم دومی یکم رفت به چشمش، اما دفعه سوم هرچی بود رفت داخل، رفتم سراغ اون یکی چشمش و همون دفعه اول موفق شدم. پرسیدم کربلا کارای حرم و بازسازی عتبات؟ گفت نه یه موکب پیدا کرده بودم همینجوری کار می‌کردم. حین گفتگو‌مون خادم مامور اومد و گفت: اینجا خواب ممنون. گفتم بابا این نمیخوابه‌. گفت: قُم زائر _ یالله زائر. هی تکرار می‌کرد. و من قطره رو نشونش دادم. شکسته بسته فارسی حرف میزد. بهم فهموند که درست جلو در بازرسی حرم خوابیدین و بالا سرتون دوربین هم هست. الان از بالا میان. منم گفتم اگر اومدن دستشو می‌بوسم اجازه می‌گیرم ازش. رضایت داد بالاخره و کمی اونطرف‌ رو صندلی مخصوصش‌ نشست. اومدم بالا سرش، یکم گذشت و قطره دوم رو درآوردم و درست انداختم تو چ جانم فدای مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت جانم فدای مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8mamdk2 بازدید : 35 تاريخ : دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت: 13:36

خونه ما اینطوریه که تلویزیونمون رو شبکه مستند قفلی زده، مگر اینکه خلافش ثابت بشه. یعنی اگر سریالی نباشه که مادر، یا خواهرم ببینه کنترل تلویزیون دست پدرمه. و اون هم اول شبکه ۹ یعنی مستند رو انتخاب می‌کنه، اگر مستندی نبود، یکی یکی شبکه‌ها رو بالا پایین می‌کنه تا بالاخره یه مستندی پیدا کنه.  این مستند می‌تونه از زاغه نشین‌های کشور بورکینافاسو تا تشکیل دولت و مجلس در جمهوری اسلامی باشه. در این میان اگر شانس با ما همراه بود که مستندی از حیات وحش پیدا می‌کنه، که حداقل جذابیت داره. البته اون هم بستگی داره. گاهی چنان صحنه‌های چندش‌آوری نمایش میدن که سر سفره شام همه عوق می‌زنیم:) ولی همچنان با حرص ولع دنبال می‌کنیم البته چون چاره‌ای هم نداریم بی‌تاثیر نیست. تا امروز آلمان از بالا، هلند از بالا ، استرالیا از بالا و کلی کشور ها رو از بالا، و از طریق شبکه مستند دیده ایم.  خلاصه روز جمعه سر سفره ناهار  طبق معمول شبکه ها رو بالا پایین می کردیم تا آخر در شبکه آموزش، مستندی به عنوان جاسوس‌هایی در طبیعت یافتیم. گروه مستندساز با کلی تلاش و زحمت، حیواناتی با دوربین‌هایی در چشم جاسازی شده، ساخته بودند. این حیوانات قادر به حرکت هم بودند و با کنترل از دور، وارد دسته یا گروه‌شون می‌شدند و به صورت جاسوسی فیلمبرداری می‌کردند. علاوه بر این مثلاً روی گردو هم دوربین کار گذاشته بودند و سنجاب با خیال گردو، دوربین را با خود حمل می‌کرد و از حرکات و لحظه‌های زندگی‌اش فیلم ثبت می‌شد.  مستند تموم شد، چند ساعت بعد روی دوچرخه مثل همیشه غرق در فکر بودم. یاد حرفی که چندین سال پیش به گوشم خورده بود افتادم. اصلاً شاید خدا هم در مخلوقاتش، چیزی مانند دوربین جانم فدای مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت جانم فدای مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8mamdk2 بازدید : 70 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 18:22

آخرین ساعات از دهه سوم عمر را در حالی سپری می‌کنم که هنوز خودم هم باور ندارم که عمرم به این زودی گذشت.دهه اول را در خانه‌های بزرگ و پر هیجان و پر رفت و آمد پدربزرگ و مادربزرگ گذراندم و درست با پایان دهه اول هر دو به فاصله ۵ ماه به رحمت خدا رفتند.نیمه اول دهه دوم بسیار کسل کننده بود.از آن خانه‌های پر رفت و آمد رسیده بودیم به خانه ۲۰۰ متری و خانواده چهار نفری. نیمه دوم اما کمی متفاوت بود. به طبقه بالای خانه خاله‌ام اسباب کشی کردیم. آنجا به لطف داماد‌ها و بازی‌های کامپیوتری شبانه با پسر خاله کمی هیجانی تر شده بود. درست آغاز دهه سوم بود که تصمیم گرفتیم خانه خودمان رو از نو بسازیم.آن روز‌ها دانشجو بودم و با کسی از اقوام در ارتباط دوستی.ساخت خانه آرام آرام پیش میرفت طوری که بعد از آماده شدن طبقه اول، در همان طبقه سکنا گزیدیم و کم‌کم طبقه همکفی که دیوارهاش آجر بود و کفِش خاک، قابل سکونت کردیم و الان از همان طبقه همکف  مزاحمتان می‌شوم. در شهر خودم و در دانشکده فنی دانشجوی روزانه بودم و از شهریه معاف ، پس واحد‌های کمتری انتخاب می‌کردم و باقی اوقات در خانه مشغول کار بودم. همه این کار‌ها و مشقت‌ها در کنار آرزویی که داشتم بسیار گوارا بود. و هر کاری رو تقریبا به امید او انجام می‌دادم. اما روزی که این کارها تمام شد فهمیدم همه‌ی آن امیدها، گویا آرزویی بیش نبود. پس در هرجایی که نگاه می‌کردم اثری از او را می‌دیدم اما از خودش خبری نبود. افسرده شدم، پژمرده شدم دوران دانشجویی هم تمام شد. در افکار خویش دست به هر کاری می‌زدم و حتا گاهی عملی هم میشد . یک هفته برای فرار از خانه هم که شده در یکی از شهرهای اطراف مشغول کار (سنگ آنتیک زنی) شدم. یک ماه با دایی کوچکم به شهرستان شبستر و در جانم فدای مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت جانم فدای مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8mamdk2 بازدید : 70 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 18:12

سلاممیدانی؟ خودم دعا کردم که این روزها مریض شوم، که نه تو به خانه ما بیایی و نه من به خانه شما. و نه حتی جایی در دید و بازدید‌ها چشمانم به چشمانت گره بخورد. و خب دعایم مستجاب شد و این سه روز پایم را از در بیرون نذاشتم و در بستر بودم. فقط از اینستاگرام به تلگرام و از تلگرام به واتساپ در حال گشت و گذار بودم.حال قسمت عجیبش اینجاست که با وجود اینکه مرا بلاک کرده‌ای، با اکانت ناشناخته آیدی‌ات را جست‌ جو کردم. و چشمانم به چشمانت گره خورد.گویی با دست خود برای خودم چاه کندم، قبر کندم...یکهو حسرت‌ها روی دلم تلنبار شدند.من خوب میدانم که دیگر این کار، شدنی نیست، اما آن حرفهایی که با دیگران زده بودم را به یاد می‌آورم. چه امیدوارانه زندگی می‌کردم! چه به آینده‌ خود خوش‌بین بودم. حتی سرِ داشتنت‌ با یکی شرط بسته بودم. اما حالا خوب می‌فهمم که زندگی همیشه‌ آن گونه که ما دوست داریم، پیش نمی‌رود...دراز کشیده‌ام و در تاریکی مطلق به سقف اتاق خیره‌ می‌شوم. دستهایم را بالای سرم به هم گره می‌کنم. انگشتانم را به هم می‌فشارم و ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری می‌شود. صدای تِپ تِپ اشک‌هایم را روی بالشتم می‌شنوم که رفته‌رفته تند‌تر می‌شوند. هنوز غرق در خاطراتم. و من هنوز غرق خاطراتم...۴ فروردین ۱۴۰۱ ساعت ۳ بامداد جانم فدای مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت جانم فدای مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8mamdk2 بازدید : 59 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 18:12

سلام امشب دلم میخواد تا صبح حرف بزنم. فضای تلگرام برام عوض شده، دوست دارم اینجا بنویسم که کمتر خونده بشه یا ناشناخته‌تر باشه. شاید هم اونقدر متن رو طویل نوشتم که حتی وقتی کسی تو تلگرام باهاش مواجه شد، حوصله خوندن مطالب غیرمفیدم‌ رو نداشت و همون اول از خوندنشون منصرف شد. دیشب یعنی شب بیست‌ و یکم ماه رمضون، شبِ قدر حال و هوای حرم و مشهد بارونی بود. و بسیار زیبا دیدن تصاویر حرم منو یاد خاطره‌ای انداخت. من اولین بار سال ۷۶ به مشهد مشرف شده بودم که چیزی از حرم و صحن‌ها یادم نمیاد. فقط یک شب منو رو گذاشتن کنار زیر گذری و پشت سرم حرم بود تا از من عکس بگیرن یادمه با نگاه کردن به پایین می‌ترسیدم، یک چند صحنه هم از هتل‌مون و قطار به یاد دارم. اما از کودکی عاشق کربلا رفتن بودم، تا اینکه سال ۸۸ داییم‌اینا ثبت نام کردن و به من گفت تو نمیای؟ گفتم دایی من خدمت سربازی نرفتم. همونجا با یکی حرف زد و بعد به خونمون زنگ زد که اون شخص میگه اگر پدر و مادرش راضی باشن من حل می‌کنم و واقعا با زحمت‌های فراوان و به طور معجزه از مرز خارج شدم، یعنی پاسپورتم برا ۴ روز ویزا داشت. اما قانونی بود. سفرِ عجیبی بود اما من قدر ندونستم.  سه سال بعد خاله‌ام اینا با داماد هاش و با ماشینای خودشون میرفتن مشهد که منو و خواهر و مامانم هم باهاشون رفتیم. راستش هنوز با امام رضا ع انس نگرفته بودم. هرچند زیارت می‌کردم و حاجت‌هامو خواستم. که بعدا برآورده شد. اما می‌گفتم یا امام‌ رضا ع من کربلا رو بیشتر از مشهدت‌ دوست دارم. و می‌گفتم که گمونم خودتم کربلا رو دوست داری و بهم حق میدی. از اون سفر هم برگشتیم و سال ۹۴ شد. سال ۹۴ سال عجیبی بود برام. خیلی عجیب. مخصوصا اون اواخر سال، اسفند‌ماه بود که بدجور داغون بودم و به کسی چیز جانم فدای مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت جانم فدای مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8mamdk2 بازدید : 93 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 18:12

بسم الله الرحمن الرحیم  گذر زمان در روزگاران قدیم زمانی که تلفن تازه به خانه‌ها راه پیدا کرده بود ، پدربزرگم با تلفن خانگی رابطه خوبی نداشت ، نمیدانم شاید می‌ترسید مزاحم‌ها ، مزاحم دخترانش شوند. اما س جانم فدای مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت جانم فدای مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8mamdk2 بازدید : 73 تاريخ : چهارشنبه 25 تير 1399 ساعت: 22:58

بسم الله الرحمن الرحیمسلام عصر موقع برگش از محل کار این موضوع به فکرم رسید و منم الان نوشتم.امیدوارم برسه به دست صاحبش.  چند سال پیش که اسباب‌کشی می‌کردیم ، از ته انباری بالای قفسه یه کارتن بزرگ ، بست جانم فدای مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت جانم فدای مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8mamdk2 بازدید : 86 تاريخ : چهارشنبه 25 تير 1399 ساعت: 22:58

به نام خدای بخشنده و مهربان   بارالها، ز گناهان همه سنگین باریم خوار و شرمنده بدرگاه تو رومیآریم عمر ما رفت و گرفتار هوائیم هنوز دامن آلوده و غفلت‌زده و بیماریم   روسیاهیم از این بندگى و خودخواهىروسپی جانم فدای مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت جانم فدای مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8mamdk2 بازدید : 113 تاريخ : چهارشنبه 25 تير 1399 ساعت: 22:58

به نام خدا

قرار بود ساعت ۱۰ صبح بیاد به مغازه کولر نصب کنه،
ساعت یازده‌ونیم -دوازده اومده
حین کار کلی صحبت می‌کنه
ساعت به ۵ چیزی نمونده ، با این وضع کرونایی دیگه تو مغازه نمیتونیم ناهار بخوریم. پرسیدم اگه کارت تمومه مغازه رو ببندیم 
گفت آره دیگه و صحبتش رو قطع کردیم.
سریع مغازه رو بستم و راهی خونه شدم.
۲۰۰_۳۰۰متر مونده که به خونه برسم گوشیم زنگ میخوره 

ادامه مطلب
جانم فدای مادر...
ما را در سایت جانم فدای مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8mamdk2 بازدید : 85 تاريخ : سه شنبه 2 ارديبهشت 1399 ساعت: 1:50

به نام خدا   سلام. سلام لاله ، سلام لادن.ما این روزها را در قرنطینه‌ی خانگی به‌سر می‌بریم و حال و اوضاع عجیبی کل دنیا را فرا گرفته.حال شما چطور است؟امیدوارم حالتان خوب باشد و مثل تصویری که از روزهای آ جانم فدای مادر...ادامه مطلب
ما را در سایت جانم فدای مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8mamdk2 بازدید : 103 تاريخ : چهارشنبه 20 فروردين 1399 ساعت: 16:31